اولین بار که نگاهت به من افتاد
قلبم به تپش افتاد
تنم لرزید برزمینم زد
رُخم زرد شد
که تو در هوای مه آلود به من جان دادی
هر کجای آسمان را ورق زدم
ستاره ایی جز تو نمی دیدم
با خود گفتم برای رسیدن به تو
باید بند های پوتینم را محکم ببندم با دستان دراز
سوی تو قدم بردارم
شست خبر دار شد
دوستت دارم
اما با آخرین نگاهت چشمانم را بستم
چانه ام بر روی سینه نهادم
دم نزدم
لحظه شماری کردم بسیار
تو چطور کهنه حساب دیگران را با دل من صاف کردی
تا محو نشوم
رو کردم به بیابان
کوه سرتعظیم کرد تا از تنهایی بی سایه نمانم
وانگهی به خیال خود برای رسیدن به عشق
با دل تو عهدو پیمان بستم
منوچهر فتیان پور