دل از تو برنگرفتم، امیدِ بی بَر وُ بارم

دل از تو برنگرفتم، امیدِ بی بَر وُ بارم
چو شاخه‌های درختی، در انتظار بهارم

امید گفتم وُ خون شد دلم ز دوری رویت
تو هم هوای مرا کن، دمی نشین به کنارم

تکیده‌ام، پُرِ دردم، هنوز شادی وُ سرخوش؟
تو سوسنی وُ صنوبر، خزان گرفته چنارم

دوباره یاد تو پَر زد میان سینه‌ی تنگم
قفس قفس ضربانم، نمانْد صبر وُ قرارم

نه حال صحبت با خلق، نه خوی خلوت وُ زاری
هنوز مَنگِ سکوتم، چو ابر قبلِ هَوارم

چطور وصف خودم را میان واژه بگُنجم
غمین، گرفته، غبارم، بخند بلکه ببارم

خوشم که خاطره دارم ز زلف سرکش وُ چشمت
میان دشت خیالت بر اسب خویش سوارم

چو کودکی که به عالم به‌غیرِ دوست نبیند
چهل بهار گذشت وُ هنوز همچو چهارم

همیشه صلح‌طلب بوده‌ام که ذات من اینَ‌ست
ز غیر شِکوه ندارم، ستم‌کشیده‌ی یارم

محمدعلى دهقانى

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد