سکوت را دوست دارم
که صدای تو در آن طنینانداز میشود
تاریکی را دوست دارم
که در آن سیمای روشن تو نقش میبندد
خیال را دوست دارم
خیال را
که هر بار به شیوهای
به بهانهای
تو را به من باز میگرداند
تا تو را نبینم،
نشنوم،
امشب هم نخواهم خوابید
محمدعلى دهقانى
دل از تو برنگرفتم، امیدِ بی بَر وُ بارم
چو شاخههای درختی، در انتظار بهارم
امید گفتم وُ خون شد دلم ز دوری رویت
تو هم هوای مرا کن، دمی نشین به کنارم
تکیدهام، پُرِ دردم، هنوز شادی وُ سرخوش؟
تو سوسنی وُ صنوبر، خزان گرفته چنارم
دوباره یاد تو پَر زد میان سینهی تنگم
قفس قفس ضربانم، نمانْد صبر وُ قرارم
نه حال صحبت با خلق، نه خوی خلوت وُ زاری
هنوز مَنگِ سکوتم، چو ابر قبلِ هَوارم
چطور وصف خودم را میان واژه بگُنجم
غمین، گرفته، غبارم، بخند بلکه ببارم
خوشم که خاطره دارم ز زلف سرکش وُ چشمت
میان دشت خیالت بر اسب خویش سوارم
چو کودکی که به عالم بهغیرِ دوست نبیند
چهل بهار گذشت وُ هنوز همچو چهارم
همیشه صلحطلب بودهام که ذات من اینَست
ز غیر شِکوه ندارم، ستمکشیدهی یارم
محمدعلى دهقانى
هر چند در نظارهی رُخسارت آفتاب
از چشم عاشقان خود اینگونه رو متاب
فکر وُ خیال ما همهْ با توست تا ابد
گر خنده بر لب آوری، گر غَمزهی عِتاب
آخرْ پناهِ عالم وُ آدم، قرارِ دل
ما را به دوری تو زِ اوّل نبوده تاب
دنیای ما آتش وُ جنگ است وُ بیکسی
ای دیدگان خستهی وحشت کمی بخواب
شاید قرار نیست که مُنجی بُوَد تو را
یا آن سوارهای که به حق میکند شتاب
بسیار ناامید وُ دلشکستهام از روزگار تلخ
اما هنوز تویی این غمنامه را خطاب
محمدعلى دهقانى
دلتنگ تواَم، شعر ندارم بنویسم
از بُغضِ فرو خوردهی بازآمده خیسم
نُشخوارِ خیالت همهشب خونجگرم کرد
در دادنِ جان بر غمت افسوس خسیسم
از عطر سرِ زلف تو مدهوشم وُ محروم
عمریست که دلدادهی آن طُرّهی گیسم
من آیهی حق در قد رعنای تو دیدم
قربان قدت مُصْحَفِ زیبای نفیسم
میخواهم از عشق من وُ دوریْت بگویم
دنبال دو تا واژهی گویا وُ سَلیسم
پیوسته به کارم که فکرت به سر آرم
جز یاد تو آخر نَبُود هیچ اَنیسم
محمدعلى دهقانى