لالم غزل خشکیده در جانم نمی بینی

لالم غزل خشکیده در جانم نمی بینی
ناشاعری لبریز هذیانم نمی بینی

دل مرده ای درمانده ام در بازی تقدیر
خشکیده برگی دست طوفانم نمی بینی

در من تمام عمر بین عقل و دین جنگ است
آئینه ای از شرک و  ایمانم،نمی بینی

همچون خدا که دشمن ارباب معبدهاست
بیزار ازاین بازار و دکانم نمی بینی

گاهی مسلمان  ، گاه گبرم ، گاه بودایی
بازیچه ای در دست ادیانم ، نمی بینی

دنیا تماشایی نمی‌شد بی غم و شادی
غمگین‌ترین تصویر انسانم نمی بینی

سایه پرستان در پی انکار خورشیدند
بیـزار از آئـین ایـشانم نمی بـینی


فاطمه مقیم هنجنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد