می دویدم که آسمان باشم
آخر قصه قهرمان باشم
قسمتم شد که در نهایتِ درد
پله ی لقِ نردبان باشم
پله افتاد وخواهشم گم شد
عشق ،، این دوره گرد هرجایی
می کشاند مرا به رسوایی
وای امشب چقدر زیبایی
حیف از ما و آرزوهامان
عمرمان صرف نان و گندم شد
بغض سنگین قبلِ فریادم
مثل جیغی رها که در بادم
و به جایی نمی رسد دادم
حرف هایم، یواشکی هایم
قاطی های و هوی مردم شد
رویشِ لاله و شقایق را
آدم مهربان سابق را
با امید و ترانه می بینم
شاعر کوچه گرد و عاشق را
که دچار تبِ توهم شد
عاقبت اتفاق می افتد
نور روی چراغ می افتد
ای بهارِ همیشه غایب باز
راه تو سمت باغ می افتد
راستی این بهار چندم شد؟
محمدحسین ناطقی