آن روز
که در بوستانِ سبزِ رُستن
چشم به دنیا گشودم
نافم را
با گلبرگ عشق بریدند.
امروز
که در کویرِ خشکِ رَستن
شوقٓ رفتن به سر دارم
مرا به جوخهی عشق سپردهاند.
اینگونه بود
که عشق جانم بخشید اول
و همان عشق
جانم ستاند آخر...
آری من امانتی بودم
در دامانِ عشق
و من اینک
بسی حیرانم
از آن فاصلهی شوم
که خیانت در امانت کرد؟
عبدالمجید حیاتی