سنگی را اهنگری با پتک خود
در دل اهنگری می کرد خرد
قطعه ای از سنگ از سندان پرید
ان سر اهنگرش را بر درید
بر گرفت ان قطعه را انداخت به دور
گفت اورا قطعه سنگ ای مرد زور
این وجودم را تو کردی اسیاب
ناله ها کردم نکردی تو حساب
خم به ابرویت نیاوردی چرا
حال به تندی تند شدی زین ماجرا
هر دل بیچاره و بسته زبان
دست زور گویان ندارد هیچ امان
گفت اهنگر به ان این کار ماست
ناله و نالیدنی ها از شماست
قاسم بهزادپور