در دل آبادی
قصه ها جاری بود
قصه اش قصه ی آن شاخه گل خشکیده
که برای نم باران
نگهش پیش سرابی جا ماند
دشتش انگار پر از سرسبزی
و دلش باران بود
بوی یکرنگی انگار
از دل آیینه بیرون می زد
کودکی دست ترنم به دل باد سپرد
و نگاه باران بر نگاه دریا
ملتمس می بارید
زندگی صفحه اش انگار
که زیبایی داشت
آن حوالی اما
آهویی ترس رمیدن را داشت
و نگاه جنگل
خسته از دست تبر می نالید
آن حوالی انگار
کودکی جان می داد
و غباری خسته بر دو چشم کودک
نفس مرگ بر او می پاشید
در خیالش کودک
آرزو دست رفاقت به دو دستش می داد
قصه ی آبادی
قصه اش زیبا بود
آن حوالی اما
انگار
کودکی تنها بود..
خدیجه سعیدی