در دل آبادی

در دل آبادی

قصه ها جاری بود

قصه اش قصه ی آن شاخه گل خشکیده

که برای نم باران

نگهش پیش سرابی جا ماند

دشتش انگار پر از سرسبزی

و دلش باران بود

بوی یکرنگی انگار

از دل آیینه بیرون می زد

کودکی دست ترنم به دل باد سپرد

و نگاه باران بر نگاه دریا

ملتمس می بارید

زندگی صفحه اش انگار

که زیبایی داشت

آن حوالی اما

آهویی ترس رمیدن را داشت

و نگاه جنگل

خسته از دست تبر می نالید

آن حوالی انگار

کودکی جان می داد

و غباری خسته بر دو چشم کودک

نفس مرگ بر او می پاشید

در خیالش کودک

آرزو دست رفاقت به دو دستش می داد

قصه ی آبادی

قصه اش زیبا بود

آن حوالی اما


انگار


کودکی تنها بود..

خدیجه سعیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد