مجوز بده آزاد شوم

مجوز بده آزاد شوم

دل من بند نفسهای تو زندانی شد

سالها من و یک بوته ی رَز

دیوار به دیوار زمان ، خاطره با هم چیدیم

هر دو زندانی یک حادثه ی غمگینیم

هر دو چشمان توهم به خیالی جُستیم

هر دو دنبال مجوز پی آزادی خود،قید و بند از دل خود برچیدیم

آسمان اشک ستم ، بر دل رَز می بارید

دل رَز خون میشد

خون او رهگذر از راه رسیدو نوشید

رهگذر مست شد و جامه ی شادی را ، بر درونش پوشید

اندوه نگاه رَز را آشنا می فهمید...

امشب انگار که در بند ترک خورده ی شب ،
طعمه ی خواب شدم

خوابی که در آن وحشت شب پیدا بود

بعد آن خواب درونم ،یک حس،تلخ و شیرین میشد

من عشق تو را سخت آسان دیدم

غافل که اسیر خواب و یک خیال پوچم

بعد آن خواب دگر من نشدم

عهد بستم با خود..این خیال پوچ و آرزوی باطل

با تمام رؤیا ، به دم باد دهم..


این مجوز از قبل ،نسخه اش باطل بود...

خدیجه سعیدی

در دل آبادی

در دل آبادی

قصه ها جاری بود

قصه اش قصه ی آن شاخه گل خشکیده

که برای نم باران

نگهش پیش سرابی جا ماند

دشتش انگار پر از سرسبزی

و دلش باران بود

بوی یکرنگی انگار

از دل آیینه بیرون می زد

کودکی دست ترنم به دل باد سپرد

و نگاه باران بر نگاه دریا

ملتمس می بارید

زندگی صفحه اش انگار

که زیبایی داشت

آن حوالی اما

آهویی ترس رمیدن را داشت

و نگاه جنگل

خسته از دست تبر می نالید

آن حوالی انگار

کودکی جان می داد

و غباری خسته بر دو چشم کودک

نفس مرگ بر او می پاشید

در خیالش کودک

آرزو دست رفاقت به دو دستش می داد

قصه ی آبادی

قصه اش زیبا بود

آن حوالی اما


انگار


کودکی تنها بود..

خدیجه سعیدی