تو درمانی و من دردم
به فصل عاشقان زردم
خزانم...
خار و خاشاکم
کویری خشک و متروکه
به سوز تب ولی سردم
ز اقلیم خوش یاران
جدا افتاده و طردم
چه فرقی دارد ای انسان که زن بوده
و یا مردم... ؟
نشان آدمیت را به قلب ساده آوردم....
تو بارانی و من ابرم
ببار بر شاخه ام
زیرا...
تو اینجائی و آنجائی
روان چون چشمه هر جائی
و من گمگشته در خویشم
گمانم حس نابی را ز احساسم برون ریزم
تو از هفت آسمان دل
قفس با استخوان سازی
چه پروازی...؟
چه آوازی....؟
درین آزادگی دارم....
که در اندیشه بودن دهان بر کام تو بستم
به آغوشت پناهم ده که قربان تو می گردم....
چه دلتنگم...
ازین دلشوره در جنگم
به افکاری که پیچیده چو پیچکهای رقصنده
به دور ذهن مغشوشم....
رهایم کن
تمامم کن
درین تکرار ساعت ها
که روز و شب نمی داند...
نمی فهمد
نمی خواند
زبان تلخ شعرم را....
سخن کوتاه کن افرا
که او طوفان و من گردم.....
...........
پ. ن
غرورم رفت بر باد و
تو می بینی که من
در پیله ام پیچیدم امشب....
هزاران تار و پود از غم
به گرداگرد خود تابیدم امشب...
به نام بی نشانی ها
و کام دل به ساز اهل اندیشه
نگر با شکوه ی تلخی
چنان بر زخم دل
خندیدم امشب....
افروز ابراهیمی افرا