نگاه کردم دیدم لمیده در من دلتنگی

نگاه کردم
دیدم لمیده در من دلتنگی
گویی
دل باخته ترین
چشم دوخته ی شهر نسترن های
پر از تاول صبرم
که تفتیده تار و پودم چون قاصدکی در باد
گلم ، پی زنبور نیفتم
من انیس خلوتم
قانعم
همنوا میطلبم
هیبت تو شن داغ
شوره زار
پوچ در پوچ ترین حادثه ها
و سیه نامه ترین خاطره ها
ای قاصد سوگوار
من
به طوفان ، نمی اندیشم
لهجه ات تند و گس ست
هرج و مرجی
آبرو باخته ای ، باد زده
که در اجبار به کوچ ، به همان مدفن مجروح خودت
مجبوری
من تو را بال کشیدم
تو خودت کورترین سرگردان
خاکسترت هم ، مُرد در من آنگاه که
روی ریگی غریب
نشستی
ای زنبور شلوار گشاد
پیرهنت هم مثل دلت زردست
نمی دانستی
که ساکن شهر هِرت
متن هایش هم پِرت ست
به ریش بلندت بچسب
که سر تراشیده ترین بی آبروست
ای مچاله در غربت شوره زار
نان داغم
و حلال
روزی هر بی سر و پا نشود شعله های تن من


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد