زنم تَنها به کوه و هَمدَمَم دَشت

زنم تَنها به کوه و هَمدَمَم دَشت
چه شُد یِکباره فالِ نیک بَرگَشت
تَمَنّا شُد سَر و پای وجودَم
نَشُد مَقبولِ آن لِیلایِ دِل سَخت
خبر از عشق مان نزد که بُردی
که دوران شکوه آن به سرگشت
تو را طاقت نبود از دوری من
نمی دانم که آیا خاطرت هست؟

شب از نور حضورت روشنی بود
تو نَه گفتی تمام نورها رفت
من آن آواره ی مجنونم ای دوست
که منزل دارد و درهای آن بست
بیا و قصه مان را خود عوض کن
محبت مرحمِ آن دل که بشکست
بکن فکری به حال عاطفه، عشق
چو دل مسحور چشم زاغ تو گشت
بکش خطی به روی صبر و دوری
بساز از نو سرای رفته از دست

غلامرضا خجسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد