در این دنیای وانفسا پرستو خوب می داند

در این دنیای وانفسا پرستو خوب می داند
زمین گِرد است و جُز خوبی ز ما هرگز نمی ماند
تو منزل می کنی محکم به فولاد و دو صد آهن
نمی بینی که آن مرغک ز گِل ها خانه می سازد

غلامرضا خجسته

خشت اگر قالب انسان می داشت

خشت اگر قالب انسان می داشت
بذر نیکی به زمین ها می کاشت
قد رعنا چو مُغ و خوش گفتار
وز همه خوبی و نیکی سرشار
چَشمْ خوش مثل رُطب شیرین‌کام
رُخ و رو شِکل بهشت، جَنَّت فام
بوی عطرش همه جا پُر می کرد
جیب مهمان خودش دُر می کرد
با حضورش مَهِ شب گُم‌ می شد
روی او کوکب مردم می شد
گرمی دست و تنش چون خورشید
گِرد او کُلِّ زمین می چرخید
شهر من شُهره و جیزش معروف
من و بارون زنی و دل مشعوف
بُقعه ی کهنه ی چهارده معصوم
سبز و خُرَّم چو شمال و گیسوم
برد پلنگی، سر قیلونی و تنگِ میدان
در بهار گردنه ها چون حیران
خشت لیلی شد و من یک مجنون
دل من تنگْ چو هرمز، هامون
دَرِّه نیل، بی بی سبز، بی زردی
دل خوشم من به کهن سان شهری
دروازه کاکا مبارک برجاست
حفظ میراث قدیمی بر ماست
اهل خشتیم و تو ای دوست بدان
از برایش بدهیم تن، سر و جان
با من از شهر و وطن دوست مگو
خِشتْ خِشتِ تَن من هست از او

غلامرضا خجسته

سَرچَشمه ی گُذَرْ سَخت، بی شک تمیز باشد

سَرچَشمه ی گُذَرْ سَخت، بی شک تمیز باشد
آب درون مرداب، پست و پشیز باشد
چونان جواهری باش با یک عیار بالا
جز آدمان رَهْ سَخت، کم کَس عزیز باشد

ره سخت: گذر سخت، صعب العبور، دشوار در دستیابی


غلامرضا خجسته

در سوگ هجرتِ یار خون از قلم روان شد

در سوگ هجرتِ یار خون از قلم روان شد
با خط سرخ بِنْوِشت، نوروزمان خزان شد
او از دل من اما تا عمق جان خبر داشت
گفتا که می روم وَ آنچه که گفت همان شد

غلامرضا خجسته

زنم تَنها به کوه و هَمدَمَم دَشت

زنم تَنها به کوه و هَمدَمَم دَشت
چه شُد یِکباره فالِ نیک بَرگَشت
تَمَنّا شُد سَر و پای وجودَم
نَشُد مَقبولِ آن لِیلایِ دِل سَخت
خبر از عشق مان نزد که بُردی
که دوران شکوه آن به سرگشت
تو را طاقت نبود از دوری من
نمی دانم که آیا خاطرت هست؟

شب از نور حضورت روشنی بود
تو نَه گفتی تمام نورها رفت
من آن آواره ی مجنونم ای دوست
که منزل دارد و درهای آن بست
بیا و قصه مان را خود عوض کن
محبت مرحمِ آن دل که بشکست
بکن فکری به حال عاطفه، عشق
چو دل مسحور چشم زاغ تو گشت
بکش خطی به روی صبر و دوری
بساز از نو سرای رفته از دست

غلامرضا خجسته