به انگشت جوهریت

به انگشت های جوهریت روئیدن بیاموز
در کویر فراوان سالی نمک و تشنگی.
اندوه با لبخندی پژمرده می شود
و شادی با پلنگکی گل می دهد
اگر تو در هزارتوی این وادی غریب
هنگامی‌که دیو شب پرست بیابان ها
به مدد پاره استخوان ها
با سحر و جادو
رنج غربت و تنهائی را
در بیابانشهرها می گستراند،
سبز شوی.

سیاه :
به سرانگشت های جوهریت سرودن بیاموز
سرودی که کوهنوردان
برای سنگ ها و صخره ها،
هنگام صعود می خوانند
و سرود سکوتی که هنگام فرود
برای سارها و طرقه ها
و به عصای سفیدت
توان یافتن نگاه گمشده ات را بیاموز
که در پیش پایت
در سیه چاله ای
خیره به تو می نگرد
و در مدارهای کهکشانی
نام ستاره هائی را تکرار می کند
که سینه سرخ ها
با انگشت به همدیگر نشان داده اند

سرخ :
به چشم هایت شنیدن بیاموز
در فرسنگ ها فاصله ی گوش و زبان
و با گزلیک مکاشفه از وسط پیشانی
چشم سومی به بعد پنجم بگشای
چرا که دیو زشت سرشت بیابان ها
از دیدگان بینا بیمناک است
یک لحظه یک چشم خود می بندد
تا تو را برای همیشه
به شهروندی بیابانشهر کورها در آورد
یک لحظه با دو چشم می خندد
تا تو را برای همیشه
با یک چشم در خلوت آینه ها بگریاند

سفید :
قلم و کاغذ را فراموش کن
به صدایت شنیدن بیاموز ،
در غوغای غراب ها و غلغله ی غوکان
و صدای سکوت را بشنو
و تیک تاک ساعت های مرده را
هنگامی‌که طیف
قطره قطره به رنگ هشتم می تراود
و از سکوت، فرا رنگین کمانی می سازد
برای زائران بهار

خاکستری :
در خاک استخوان خوار
بیش از این با خیش و نریان
خیال خود را به شخمیدن میازار
مگذار باور پرجذبه ی لهیب دوزخی
خاکستر سترون را در ذهن بیمار تو بارور سازد
آیا بر خشت این خلنگزار
جز خار و خس و خناس خواهد افتاد؟
با تخم هائی که ابلیس،
در هاگدان آن گذاشته است؟
بگذار گل های بیقرار آفتابگردان
از سر انگشت هایت به نور و گرما برسند
بگذار رویش انگشت هایت
تو را از حلاوت رذیلت و پلشتی نجات دهد
به دست هایت روئیدن بیاموز...(1)

پانوشت:
(1) دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

امید علی دایم امید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد