باید رازی در میان باشد!
پناه می برم به خازن دوزخ
پاهایم پر از تاول های راه های نپیموده است
مرا به گناه غرق شدن
در استخر خالی آورده اند
سقوطی در کار نبوده
هنگام هبوط
هنوز در پله ی اول صعود هم نبودم
خرد شدن استخوان هایم
حاصل زخم زبان اهریمن هاست
چرا که قطره بارانی بودم
بر لب های ترک خورده ی هزاران کویر تشنه
باید پروازی در میان باشد!
به بلندی پرواز مگسی در عرصه ی سیمرغ
خازن دوزخ می گوید اشتباهی در کار نیست
و دروازه ی جهنم را پشت سرم می بندد
با دست اشاره می کنم به عمو نوروز
بینوا ، هوا پس است تو برگرد سال دیگر بیا!
در مغاره های کهن
کارت های سوخته ام را
پاکباخته تر از کهنه شب های سال های قبل
در مقابل سایه ام برزمین زده ام
چرا که من لحظه ای از قمار زمانه ام بوده ام،
در خواب کهکشان
باید فرازی در میان باشد!
تا بتوان عروج را باور کرد
کوتوله ی بلند قامت آرمیده در سایه ی من
گیج و ویج
با لباس های نو نوار
از خاک بر می خیزد
تا سوختن سال در تنور سرد را تبریک بگوید
...نه مرگ نه...
من آرزوی بلندی دارم
که سر بر آسمان هفتم می ساید
باید راه درازی در میان باشد!
به پدر گفتم امسال کفش نو نمی خواهم
راهی به باریکی راه های پاکوب کوهنوردان
نشانم بدهد که در انتهای آن
روشنایی را با روزن سوزن جیره بندی نکنند
اشک تاریکی مادر مرده را بیش از این درنیاورند
کوره راهی نشانم بدهد
که در انتهای آن
نیازی به کشیدن کبریت
برای دیدن خورشید نباشد
آه، باید راه درازی در میان باشد.
امید علی دایم امید
به انگشت های جوهریت روئیدن بیاموز
در کویر فراوان سالی نمک و تشنگی.
اندوه با لبخندی پژمرده می شود
و شادی با پلنگکی گل می دهد
اگر تو در هزارتوی این وادی غریب
هنگامیکه دیو شب پرست بیابان ها
به مدد پاره استخوان ها
با سحر و جادو
رنج غربت و تنهائی را
در بیابانشهرها می گستراند،
سبز شوی.
سیاه :
به سرانگشت های جوهریت سرودن بیاموز
سرودی که کوهنوردان
برای سنگ ها و صخره ها،
هنگام صعود می خوانند
و سرود سکوتی که هنگام فرود
برای سارها و طرقه ها
و به عصای سفیدت
توان یافتن نگاه گمشده ات را بیاموز
که در پیش پایت
در سیه چاله ای
خیره به تو می نگرد
و در مدارهای کهکشانی
نام ستاره هائی را تکرار می کند
که سینه سرخ ها
با انگشت به همدیگر نشان داده اند
سرخ :
به چشم هایت شنیدن بیاموز
در فرسنگ ها فاصله ی گوش و زبان
و با گزلیک مکاشفه از وسط پیشانی
چشم سومی به بعد پنجم بگشای
چرا که دیو زشت سرشت بیابان ها
از دیدگان بینا بیمناک است
یک لحظه یک چشم خود می بندد
تا تو را برای همیشه
به شهروندی بیابانشهر کورها در آورد
یک لحظه با دو چشم می خندد
تا تو را برای همیشه
با یک چشم در خلوت آینه ها بگریاند
سفید :
قلم و کاغذ را فراموش کن
به صدایت شنیدن بیاموز ،
در غوغای غراب ها و غلغله ی غوکان
و صدای سکوت را بشنو
و تیک تاک ساعت های مرده را
هنگامیکه طیف
قطره قطره به رنگ هشتم می تراود
و از سکوت، فرا رنگین کمانی می سازد
برای زائران بهار
خاکستری :
در خاک استخوان خوار
بیش از این با خیش و نریان
خیال خود را به شخمیدن میازار
مگذار باور پرجذبه ی لهیب دوزخی
خاکستر سترون را در ذهن بیمار تو بارور سازد
آیا بر خشت این خلنگزار
جز خار و خس و خناس خواهد افتاد؟
با تخم هائی که ابلیس،
در هاگدان آن گذاشته است؟
بگذار گل های بیقرار آفتابگردان
از سر انگشت هایت به نور و گرما برسند
بگذار رویش انگشت هایت
تو را از حلاوت رذیلت و پلشتی نجات دهد
به دست هایت روئیدن بیاموز...(1)
پانوشت:
(1) دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
امید علی دایم امید
سنگ سخت است
و سخت تر از آن
دلی است
با آواز ساری نلرزد
امید علی دایم امید
سار بر سنگی نشست
نغمه ای در فراق یار خواند
به پژواک آواز خود گوش سپرد و آرام گرفت
امید علی دایم امید