خشت اگر قالب انسان می داشت
بذر نیکی به زمین ها می کاشت
قد رعنا چو مُغ و خوش گفتار
وز همه خوبی و نیکی سرشار
چَشمْ خوش مثل رُطب شیرینکام
رُخ و رو شِکل بهشت، جَنَّت فام
بوی عطرش همه جا پُر می کرد
جیب مهمان خودش دُر می کرد
با حضورش مَهِ شب گُم می شد
روی او کوکب مردم می شد
گرمی دست و تنش چون خورشید
گِرد او کُلِّ زمین می چرخید
شهر من شُهره و جیزش معروف
من و بارون زنی و دل مشعوف
بُقعه ی کهنه ی چهارده معصوم
سبز و خُرَّم چو شمال و گیسوم
برد پلنگی، سر قیلونی و تنگِ میدان
در بهار گردنه ها چون حیران
خشت لیلی شد و من یک مجنون
دل من تنگْ چو هرمز، هامون
دَرِّه نیل، بی بی سبز، بی زردی
دل خوشم من به کهن سان شهری
دروازه کاکا مبارک برجاست
حفظ میراث قدیمی بر ماست
اهل خشتیم و تو ای دوست بدان
از برایش بدهیم تن، سر و جان
با من از شهر و وطن دوست مگو
خِشتْ خِشتِ تَن من هست از او
غلامرضا خجسته