سپیده یک سر دارد و هزار سایه

سپیده یک سر دارد و هزار سایه

بر آسمان هفتم آیا هست فرشته‌ای
که ببیند این بام‌های سرد
این بلبلان بی‌چکامه و
طاق آفتابگردان‌های سوخته را؟

دستان من است در سکوت
برای آن که نداشته‌ام روشنای آوازی در شب
و نمی‌خواستم
مخفف کردن حروف خونِ صدادار را
چون دیده‌ام ماهِ شکسته و
سوسن‌های آسمانیِ گریز را

اما من هنوز دارم
ریشه‌هایم را در برهوت‌های مست
جایی که هنوز تندیس‌ها به خود شلاق می‌زنند
و سیلندرهای ابر از حرکت بازمی‌یستند
کشتی‌های یخ‌شکن در شن‌ها
و چهره‌های نقره‌گونِ به خواب رفته را

من می‌دانم که کاذب است
سپیده‌ای که یک سر دارد و هزار سایه
و ماهیانِ به پرواز درآمده با حباب‌های دهان
و شیران بی‌آمال جنگل‌های واژگون
اما گسسته‌ترمان می‌کند
هر آن‌چه که به ناله‌ی‌مان درمی‌آوَرَد
که با چنگال‌هایی مضاعف
می‌فشاردمان در تاریکی
با حفره‌هایی که مور مور می‌کنند در تن
از یارانی که می‌گریزند در شکل مار
چون که وابسته‌ایم ما
به ریشه‌های ولگردمان در برهوت‌ها
که نگاه‌مان داشته‌اند
در تیررس بادهای خاکستر و
میخکوبِ باران ستارگانِ مرگ
در یگانه شبِ دوزخی زمین.


حسین صداقتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد