حکایت تب و تاب و نبرد بود و نبود

حکایت تب و تاب و نبرد بود و نبود
نشسته بین سپاه عذاب‌های کبود

کسی که پای بهارش به گل شدن نرسید
خزان سراسر او را گرفت خیلی زود

چقدر فاصله ها را دروغ بشمارد
برای او که غمش را به دست خنده زدود

به روی دفتر روحش چکانده حسرت را
چرا به حرمت این عشق مصرعی نسرود

که عشق نسخه‌ی درد است و مرهم اندوه
دلیل روشنی چشمهای ابرآلود

نگاه خانه به در مانده است و صد افسوس
مسیر او شده با اشکهای غم مسدود

کلاغ قصه‌ی ما سالهاست گم شده است
نه حرف تازه ندارد یکی که بود و نبود

طاهره ابراهیم زاده

تـا طبــلِ تمنــا بــــزنم نــاز بـرقصی

تـا طبــلِ تمنــا بــــزنم نــاز بـرقصی
رقصنده تــر از کـولیِ طناز برقصی

بر دایـره یِ اوجِ خیـالم بــزنی چرخ
در هاله ای از حـالتِ اعجـاز برقصی

جانانـه‌ بـرقصآ کـه بسا چـرخِ زمـانه
تابت بـدهد تا که به هر ساز برقصی

وقتی‌که گذر میکنی ازکوچه‌ی‌ رندان
با هر غزل خواجه‌ یِ شیراز برقصی ‌

زیر و زبرم می کنی آنـدم که پیاپی
با سازِ پُـر از نغمـه یِ شهناز برقصی


با کف زدن دائــمِ مـژگان و همـایون
در محضرِ استادِ خوش آواز برقصی

ای سوگلِ ورزیـده بنـازم کمـرت را
هـر چند که بر دف نزنم باز برقصی

بانــو عسل از عشـق تــو آرام نـدارم
بـر پا شده ای خـانه بـرانداز برقصی

علی قیصری

آه و خون عاشقان روزی برگیرد تو را

آه و خون عاشقان روزی برگیرد تو را
بارها اخطار کردم .کین خطر گیرد تو را


اب دریا گر شوی. یا ابر در آسمان
آه مظلومان بدان.باصد اثر گیرد تو را

عشق عشق است و ندارد نیک و بد
هر کجا باشی بوقتش.شعله می گیرد تو را

اشک من سیلاب و گیرد دامنت
هم چو گردابی مهیب.تا کمر گیرد تورا

در خار زار دشمنیها .عشق نخواهد رویید
گرمیان عقل و عشقی. تا سحر گیرد تو را


مر تو را گفتم که خون ماهی عاشق نریز
گر عزیمت هم کنی.اندر سفر گیرد تو را

مسعود پوررنجبر