در صف منت کشان،به عاشقی شیرینِ فرهادم
منتظر بود سینه سپرکنم که نقاب بِهش دادم
گفت از درد تو ای عشق دل مجنون می سوزد
تو چه خواهی و نخواهی به ره عشقت استادم
دیگری گفت مثه آنی که بغض مانده درگلو
گفتم آری در تکاپو کلنگ ضربه بهِ کوه فرهادم
گفت مثه لبخند ماهی در دل دریای قشنگ
گفتم بر مومن و ترسا بگو من دلداده صیادم
گفت می دانم حامی قدر راز پخته شدن می فهمی
گفتم تازه تو فهمی جز تو از هر کسی با استعدادم
گفتم گریه در خلوت کوچه بن بست تو می فهمی
گفت زین پله بالاتر نیا تا که بفهمی فردینی تند بادم
گفتا راد بخدا گر من صید توام زهفت دولت آزادم
گفتم ای امید فردا فکر کن از حال و استقبال افتادم
منوچهر فتیان پور
چه وهله بسیاری
هستند
خنده ها بی شماری
دارند بغض ها
از هر ناله و گریه هایی
پوران گشولی
قهرمانِ شمع در سرما چو هیزم بوده است
موی داغِ شعله اش همرنگ گندم بوده است
آتشِ غم خورد جانش را و لیکن تا سحر
با شرر غمخوارِ تاریکیِ مردم بوده است
سحرفهامی
جوانم، نوجوانم، ای طلایی نور خورشیدم
جهالت چون شبی باشد، تو هستی صبح امیدم
تو قرآن را نگهبانی، تو شور عشق و ایمانی
عبادت کردهای جانا، تو را نزد خدا دیدم
نمیدانم که ای امّا، ز باغ علم میآیی
من از پروانهها نام تو را آهسته پرسیدم
بود فخرم به تو ای چشمه جوشان کوششها
چه شوق انگیز فصلی شد، دوباره باز روییدم
چو بر دانش بها دادی، به نام خود بقا دادی
فروغ چشم ایرانی گل پویای جاویدم
فرشته بال بگشوده که عالِم پا نهد بر آن
پیمبر این چنین زیبا حدیثی گفت و بشنیدم
فروغ قاسمی
روزی میرسد من نیستم
دست میبری به شعرهایم..
بوی مرا میدهند..
هر کدام را که بخوانی زنده می شوم
زیرا که روحم را در آنها کاشته ام ..
احمد آذربخش