به شوق وصل تو شب را به سر کردم، بیدار

به شوق وصل تو شب را به سر کردم، بیدار
ز خوابم دور شد، دل را نبود آرام و قرار

به هر لحظه که چشمم بر جمالت بود حیران
نه خوابم بود در کار و نه فکرم سوی اغیار

شب آمد، جان من در تاب وصل و شوق رویت
ولی از شور حضورت، خواب شد بر من گرانبار

دل از دست تو و از بیدلی‌ها در تپیدن
نه خوابی هست و نه آرامشی در این شب تار

وصالت در دل شب بود، اما دل نخفتم
که بیداری ز شوقت گشت بر جانم نگهدار

در این راهِ جنون‌زا، خواب و آرامش نیابی
که هر کس سر دهد بر خاک وصل، از خواب بیزار


امین افواجی

تو یک کتاب مبهم مرموزی

تو یک کتاب مبهم مرموزی
آلیس سرزمین پریشانم
باید تورا بخوانم و بنویسم
گاهی چقدر از تو نمیدانم

تو آمدی نمانی و برگردی
راضی به این دقایق کوتاهم
خورشید لحظه های غروبم که
باید به سمت سایه بتابانم

در فال قهوه ام چمدان پیداست
یک رد پای مبهمی از چشمت
این زن منم که گوشه این فنجان
دستی به آب و دست به قرآنم


امروز شاعری و همین فردا
از چشمهات معرکه میبارد
من در کدام مثنوی غمگین
من در کدام شعبده پنهانم

فرق است بین بوسه باران در
اردیبهشت وزمزمه پاییز
دست خزان به گردنم آویز است
من پرسه های کوچه آبانم

من با خودم همیشه سر جنگم
می خواهیم ویاکه... نمیدانم
ای ارغوان ساده خوش باور
باید تو را زریشه بسوزانم


زینب دادفر

هوسی کرده دلم باده ای از بهردوا

هوسی کرده دلم باده ای از بهردوا
بده ساقی دو سه جامی که بیابیم
شفا

به که گویم غَمِ دل محرمِ اسرار
کجاست
زده آتش به دلم یار جفاپیشه ی
مت

گله دارم زنگارم که بَزَد زخم به دل
چو به ما ظلم چنان کرد رَوَم دامِ
بلا

زمن آخرتوبجزلطف چه دیدی همه
عمر
که کنی با دلِ شیدای من ای یار
جفا

توکه بااین دلِ درمانده مدارانکنی
نمکی هم توچه پاشی سَرِزخمش زقفا

همه عمرت نکشیدی تو که دست ازسَتَمَت
چه زمانی بَنَمودی به من ای یار
وفا

به تو من گفته ام ای دل نکنی
بوالهوسی
چه کنم با تو دلا تا نَرَوی راه خطا

مَنِ دلداده نکردم به تو جزمهروفا
توکجادیده ای آخرز(خزان)ریب ریا

علی اصغر تقی پور تمیجانی

ای کاش نامت هم نبود

ای کاش نامت هم نبود
گر نبودی کویر آباد بود

خورشید ز سوز دل ما می سوزد
گر نبودی دل ما هم شاد بود


محمدباقر جوزی

تو را من چشم انتظارم

تو را من چشم انتظارم
تا ز قدوم تو جان بگیرم

گذر ثانیه‌ها حضورت نزدیکتر می کند
نفس در سینه حبس می‌شود و می‌رود

دیدگانم بر درب خیره گشته‌اند
تا زحضورت دل من روشن گردد

تو آمدی و در آغوشم سرد نشستی
نسیمی سرد بر جانم وزیدی

گویی که خوابی بود و من در آن غرق
اکنون که بیدارم، جز حسرتم بر جای نیست

تو همچو یک غریبه بر من گذشتی
همچون تریلی ز روی ژیان گذر کردی


محمدشفیع دریانورد