زنده باشم به تماشای خزان می آیم
به تماشای خزان از دل و جان می آیم
بر لب تخت نشستم به هوایش وقتی
بختِ من گفت به همراهی آن می آیم
با همان سینه ی مجروح که می دانستم
درد دارد نفسش ، گفت بمان می آیم
برگ ریزان شد و پاییز تماشائی شد
پیِ آن سروِ خزان دل نگران می آیم...
...لب ایوان ترک خورده ی یادش شاید
یادش آید که بمن گفت جوان می آیم
سروِ پاییز نداریم ، اگر پیر شده
تنه اش خشک شد از آن به فغان می آیم
تا که مُردی دل من یخ زد و همراهت مُرد
هر خزان من به همان جا و مکان می آیم...
...تا به پاییز بگویم تو بمیر ای پاییز
آخرین جمله اش این بود خزان می آیم
میثم علی یزدی
بالاخره به گرد هم آمده اند
فضای خیلی غمگینی بود
همه محو شنیدین آخرین شعر از کتاب تابستان بودند شعر شهریور
گویی
که مهر داشت به پایان شعر می رسید همه ی نگاه ها به کتاب تابستان بود
همه ی درختان هم داشتندخود را برای رقص در باد پاییزی در حضور شبنم صبحگاهی آمده میکردند
آری مهر بیت سی و یکم شهریور را خواند و کتاب تابستان را به حال خودش در قفسه کتاب ها در کنار بهار تنها گذاشت
پرهام خاندشتی
جان فرهادت اگر در این جدایی رفت رفت
همچو بستانی بکنده سنگ هایی رفت رفت
اشک و آه و گریهی فرهاد را شیرین ندید
قطره قطره خون دل در بی صدایی رفت رفت
گرچه دردریای غم همواره ماغوطه وریم
عاقبت کشتی ما ، بی ناخدایی رفت رفت
سرو باغِ زندگی ناگه به بیداد تبر
از کنارِ باغبان بی خون بهایی رفت رفت
بار دیگر کوزه و جامِ مرا بشکست او
از دلِ دیوانهی من دلربایی رفت رفت
سائلِ اعظم به دنیا گشته این فرهاد ما
عمر من گر پیش چشمش با گدایی رفت رفت
چرخ گردون گر کند یاری مرا در وصل تو
میکنم شکر خدا را ور دعایی رفت رفت
هرچه باقر گفت باید گوش میکرد او ولی
عاقبت فرهاد ما با هر ادایی رفت رفت
محمد باقر انصاری