دوستانم کز جهان رفتند مهمانم هنوز

دوستانم کز جهان رفتند مهمانم هنوز
از چنین مهمان نوازی من که حیرانم هنوز

از جفا هایی روا بنموده بر من روزگار
روز شبها من زَ دستش سخت نالانم هنوز

رنج هایی را تحمّل کرده ام در زندگی
از ستم هایی به من بنموده گریانم هنوز

از صبوریها که کردم شرمگین هرگز نشد
از چنان رفتارِ او چون موجِ طوفانم هنوز

هر بلا آمد سرم کلّا تحمّل کرده ام
رویِ بیدادش چنان یک شمعِ سوزانم هنوز

خاطراتی تلخ دارم من زَ این دنیایِ زشت
غصّه هایی خورده ام بنگر پریشانم هنوز

بس که بد کردی تو با ما روزگارا تا کنون
همچنان من کز تو ای دنیا گریزانم هنوز

آنچنان بگذشته بدبهرت ( خزان ) اندر جهان
ناله ها سر می دهی چون ابر بارانم هنوز

علی اصغر تقی پور تمیجانی

هر تلاشی می کنم در زندگی هست بی ثمر

هر تلاشی می کنم در زندگی هست بی ثمر
با خبر باشد زَ حالم مرغکی بی بال پر

بر سیه بختی چرا باید نَنالم روز شب
از برایِِ لقمه نانی کرده ما را در بدر

کس چه میداندبه عمرم کزنگون بختی یِ من
بهرِ روزی روز شب ها بوده ام من در خطر

یاوری نَنموده ما را وقتِ سختی بختِ شوم
از تولّد تا کنون جنگیده ام با چشمِ تر

من به عمرم بارها کردم صدایش خواب بود
کی شد او بیدار تا بر ما نماید یک نظر

شکوه ها دارم من از بختی نصیبم کرده اند
عمرِ شیرین را چه زودی در جهان دادم هدر

پیشِ کی باید من از بختم نمایم شکوه ها
این چنین بنموده ما را عاقبت خونین جگر

گرچه بد بگذشته بهرت زندگانی در جهان
ای(خزان)هر شب چرا نالی زَ بختت تا سحر


علی اصغر تقی پور تمیجانی

رفتی تو سپُردی دِلِ خود را به دگر یار

رفتی تو سپُردی دِلِ خود را به دگر یار
جانم به فدایت ، که ترا کرده گرفتار

هستی تو به هر جای خدا پُشتُ پناهت
ماییم ز هجرانِ تو با غصّه ی بسیار

شیدایِ تواین دل شده قدرش که ندانی
چون من به دو عالم که ترا گشته هوادار

با دل چکنم هست به یادت همه اوقات
دیدی که چه کردی تو به من یار دل آزار

جز جور ندیدم ز تو من در همه عمرم
بر ما که جفا رفته به او باش وفا دار

تا صبح به یادت همه شب ناله نمایم
بنگر که چسان این دِلِ شیدا شده بیمار

تا کی بکنم ناله من ای مه ز فراقت
گشتم منِ دلداده دگر کز همه بیزار

آتش زدی آخر به جفایت تو (خزان) را
با جور جفایت بَنَمودی تو مرا خوار

علی اصغر تقی پور تمیجانی

آسمان گریان چو من در هجرت ای مه پیکرم

آسمان گریان چو من در هجرت ای مه پیکرم
بی خبر هسنی ز هجرانت چه آید بر سرم

ما ترا ای بی وفا چون بت پرستش کرده ایم
گو که تقصیرم چه بود این گونه کردی کیفرم

رفته ای کز پیش ما باشد خدایم یاورت
بی تو ای زیبایِ من بی یار هم بی یاورم

گر بگردم کلِّ دنیا را نیابم چون تو من
در کجا یابم کسی را چون تو گردد دلبرم

من که بهرت جانِ شیرینم فدا می کرده ام
این چنین نا مهربانی کز تو کی شد باورم

از جفایت خواستم گویم غزل ها بی وفا
اشک مانع شد گذارم من قلم بر دفترم

بین چنین با رفتنش کز غم پریشان گشته ایم
ساقیا بنما کرم پُر کن ز می ها ساغرم

جز محبّت ها چه کردی ، ای (خزان) از بهرِ او
از جفایش این چنین کز هر طرف زد خنجرم


علی اصغر تقی پور تمیجانی

الا دنیایِ نا سازم تو بنما حل معمّا را

الا دنیایِ نا سازم تو بنما حل معمّا را
چرا نا دیده بگرفتی تو این دلدار تنها را

به آن ظاهر نماهایت شدم عاشق ندانستم
که با جورت به نابودی کشانی هرچه شیدارا

اگر از رویِ زیبایی نسازی هم چنان با من
نمی خواهم دگر هر گز چنین دنیایِ زیبا را

ز بیدادت مرا آخر چنان دیوانه ای کردی
نشاید دید در عالم چو من یک فرد رسوا را

زبس دیدم ستمهامن که عقلم رازکف دادم
بیا جانا تماشا کن تو یک مجنونِ صحرا را

دراین میخانه ات جزباده یِ حسرت ننوشیدم
چنین بختی که من دارم چه سازم عشق دنیارا

چنان یک غنچه ای بودم هزاران آرزو در دل
شدم نشکفته من پَرپَر فنا بنموده ای م ارا

چنین رفتار بد دارد جهان با من یقین دارم
(خزان)با این سیه بختی نخواهد دید فردا را

علی اصغر تقی پور تمیجانی