آه..... ای الههٔ آبان
از چشمِ نرگسم خون می چکد
در سبزه زار قحطی زده ام
از بیخ و بن کنده اند ریشه هایِ رویشم
رودها
به بسترِ خویش بیمارانند مبتلا به مرگ
قاصدکها
از شیونِ بیدهایِ تشنه تا خدا برده اند شکایت
چکاوکها
بی آوایِ باران به وجد نمی آیند با هیچ بهاری
گوئی
سینه ها به زنجیر کشیده اند نفس را
و سکوت کشته است فریاد را در کام
آری..... ای الههٔ آبان
دیگر
خوب نمی کند هیچ فصلی
زخمِ این فصلِ بی ترحم را
و از یاد نمی برد هیچ نوروزی
رنجِ این سالِ نحس را
مگر طغیانِ طوفندهٔ بارانت
بِشُوید حافظهٔ این خاک را
از تلخیِ فرجامِ این رویش
علیزمان خانمحمدی