پیر مردی تکیه دارد بر عصای خویشتن

پیر مردی تکیه دارد بر عصای خویشتن
بید مجنونست و دارد سر به پای خویشتن

باد صرصر می وزد از شرق و غرب کوچه ها
همچو گل پیچیده بر خود آن عبای خویشتن

در تفکر از جفای روزگار دلقریب
زخم خنجر دارد او اندر قفای خویشتن


پای رفتن او ندارد سوی منزلگاه خویش
مانده جا از کاروان دلربای خویشتن

از پریشان خاطری گم کرده راه خانه را
اشک او گیرد سراغ از آشنای خویشتن

کس نمی گیرد سراغ از پیر مرد دل غمین
جوید او در زندگانی جای پای خویشتن

بسکه در چشمان او بنشسته صد خار خزان
شوق ماندن او ندارد در سرای خویشتن

او بُود تنهاتریت تنهای میان اَقربا
شمع جانش در افول اندر عزای خویشتن

در تلاطم زورق بشکسته اش از موج غم
یکه وتنها بود خود ناخدای خویشتن

گشته نازکتر ز بر گل دل آزرده اش
او رضا گردیده بر حکم قضای خویشتن

دارد او در سینه همچون لاله داغی با (نسیم)
می زند آتش به دلها از نوای خویشن

اسدلله فرمینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد