چه دیده در رخ ماهش نگاه آسمان امشب
که می بارد سرشک غم دمادم بی امان امشب
مگر آتش فتاده بر سریر گلشن جانان
که می سوزد ز غم دامان جان باغبان امشب
بُود لب تشنه خون شقایق ها غم جانسوز
دریغا او بُود در خانه دل میهمان امشب
بنالد هر سر مویی از این پیکر ز هجرانش
نشسته داغ جانسوزش به مغز استخوان امشب
شدم دعوت به مهمانی به پیغامی از آن مه رو
نمی گیرد سراغ از من چرا آن میزبان امشب
ز چشم شور نا اهلان کنم پنهان رخ ماهش
نبیند زخم ناسوری از این دیوانگان امشب
اشارتهای چشمم با لب مِی گون او باشد
شود بر اهل دل آخر اشارتها عیان امشب
بُود در حلقه فتراک او بند عنان دل
کشد هر سو که می خواهد عناندارم عنان امشب
(نسیما) با لبان تشنه و بغض گلو سوزم
کشم آهی ز دل از داغ آن سر روان امشب
اسدلله فرمینی
پیر مردی تکیه دارد بر عصای خویشتن
بید مجنونست و دارد سر به پای خویشتن
باد صرصر می وزد از شرق و غرب کوچه ها
همچو گل پیچیده بر خود آن عبای خویشتن
در تفکر از جفای روزگار دلقریب
زخم خنجر دارد او اندر قفای خویشتن
پای رفتن او ندارد سوی منزلگاه خویش
مانده جا از کاروان دلربای خویشتن
از پریشان خاطری گم کرده راه خانه را
اشک او گیرد سراغ از آشنای خویشتن
کس نمی گیرد سراغ از پیر مرد دل غمین
جوید او در زندگانی جای پای خویشتن
بسکه در چشمان او بنشسته صد خار خزان
شوق ماندن او ندارد در سرای خویشتن
او بُود تنهاتریت تنهای میان اَقربا
شمع جانش در افول اندر عزای خویشتن
در تلاطم زورق بشکسته اش از موج غم
یکه وتنها بود خود ناخدای خویشتن
گشته نازکتر ز بر گل دل آزرده اش
او رضا گردیده بر حکم قضای خویشتن
دارد او در سینه همچون لاله داغی با (نسیم)
می زند آتش به دلها از نوای خویشن
اسدلله فرمینی