بوسه بر چشمت زنم تا غم نبیند ناگهان
جان من در قطره قطره اشک تو جامانده است
داستان عمر من بر مردمت افتاده بود
جان من پلک نزن قصه به پایان مانده است
روزها دیدم که از بر میرود آرام جان
جان من قلبم به پیش چشم تو درمانده است
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد: چشمان من وامانده است
امید صادقی