بوسه بر چشمت زنم تا غم نبیند ناگهان
جان من در قطره قطره اشک تو جامانده است
داستان عمر من بر مردمت افتاده بود
جان من پلک نزن قصه به پایان مانده است
روزها دیدم که از بر میرود آرام جان
جان من قلبم به پیش چشم تو درمانده است
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد: چشمان من وامانده است
امید صادقی
بر دل نشسته آهی من بر سر دوراهی
ماندم تورا ببینم دورت کنم نگاهی
گفتی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد چون تو همیشه ماهی
هر دم نگاهت کردم زیباترت ندیدم
دیده چنان چراغی صورت چو تاج شاهی
دل خوش کنم که شاید روزی مرا ببینی
تا کی کنم نگاهت تا کی خیال واهی
من میروم ز کویَت یادم نمیرود هیچ
فریادها کشیدم آه از دلم چه آهی
امید صادقی