به سان باغ سوخته ای بودم
که نهالی دیگر در من جوانه نزد...
تا رهگذری خسته زیر شاخه های جوانم
اندکی سایه بگیرد...
اعتراف می کنم زودتر از تصور خویش
مبدل به درختی کهنسال گردیدم
که لانه ی افکار مزاحم
چونان خفاشان خونخوار
و جغدهای شب زنده دار بر
تنه ی خشکیده ام می باشد...
قلب تپنده ای باقی نماند
که ساقه های فرتوتم را به تپش انتظار
وا دارد...
خاطرات مخاصمی دندان تیز
بر ریشه های پلاسیده ام می سایند...
و من از درد استخوان هایم
نعره های سکوت غمباد می زنم...
( احساس... )
چه واژه ی غریبی
سوگوار تجسم عشق گردیده ام
که در خاشاک اندیشه ام
خوراک مار و مور مخیلات گردیده اند...
دیگر چه می خواهم از
سرنوشت بر باد رفته ام در مرداب
این شوره زار
که مرا غیر از تنهایی شادمانه ام
با هیچ مسافری
نجوایی نمی ماند...
شکوه های مبهم این پرنده زخمی
بال و پر سکوت می شکند...
بید های مجنون را باد برد
حال چهل کلاغ بازیگوش در حسرت مترسکی
پوشالی هفت سنگ ملعبه می زنند...
هر کجا می روی دلت را با خودمبر
که این قفس تنگ چشم تر از آنست
که دریایی نیلگون گردد...
و آسمان امواج مهر آمیزش را
بر تو ببارد
اینجا قحط سالیست که
خرمن های محبت را دریغ می دارد
از پر کاهی که ملخ های گرسنه را
سیراب گرداند...
آری...
پنجره های پاییز را ببند
و درهای مهاجم را قفل تعقل بزن
تا چند صباح دنیا را
عمر گرانمایه به حراج بازار مکاره
مسپاری...
مخلص،
( ای دل...
پایبند خویش باش که
قاصدکان را تعهدی بی اعتبار یابی
همچون بادهای سموم خزان،
روان و گذرا )
افروز ابراهیمی افرا