تن تو مثل یه قوی سپید ِ

تن تو مثل یه قوی سپید ِ
توو دنیا هیشکی مثل تو ندیده
اینقدر زیبایی که حتی خورشید
از رقابت با تو ناامیده


آرمین محمدی آلمانی

در اینجا که منم

در اینجا که منم
تنها دچاری، روزگارم، خواستن‌هایم
نوشتن‌های پی در پی
به خود لولیدن و آشفته افکارم
قرارم، بی‌قراریم
همو آرام که می‌آید بپوشد هر چه‌ام شوریده سر دارم
هر آنم بایش چشم است،
ببالم چشم را دارم.

جهان را بی‌تو هم پیموده پاهایم
چه پیچیده شود دستان ما در هم
چه نه ناآشنا با شانه سرْ گردد
ولیکن تا ابد نقشت به روی سینه خواهد بود
محبوبم.
آن چشمان و دیگر بار و بار دیگرش باشد
که یک بار می‌نشانی بر نگاهم برق لبخندت، نگاهت، رفتنت
اما
من اینان را هزاران می‌کنم بر پرده‌ام تکرار تا نو دیده بگشاییم بر این‌ها
گفتِ پنهان را درون چشم؛
دوستت دارم.
نگاهت را چه محجوبانه بر این پهنه گستردی
نگاهم را که پُر پرسیده بر جا ماند و پرسیدم
بپرسیدم
چه شد با تن
که دنیا رو و وارو شد
که آن جنگاورِ تبعیضِ مخلوقات و خالق‌ها
که آن چنگْ از چکاچاکِ نبرد و خونْ سرودن‌ها
چنینم
این چنین در کارِ دل گو از جهانْ بیرون.
چگونه می‌شود من، این منِ محزون
گذارم زیر قالیچه
چو پسماند از تُکِ جاروی مهمانی و گیرم خیز تا سینه‌کشِ آفتابِ پاییزان
که عمرِ بعد از آن چشمانْ که دیدستم
نمی‌ارزد به جز اویم سرودن‌ها.
نه محزونم دگر
کِی می‌شود اندوه نامیدن
نظر تا این چنین در زندگی جاریست.
که رسم عاشقان است
چشم می‌بارد
بنوشی اشک را تا باز باشد اشک و باز از اشک
‌گیرا شد نمک با عشق
گواراتر نبود از اشک و این دِینِ نمک‌گیر است
و من آن بوته‌ی صبرم
تو آن سروِ درون من.

چو یابی تن فدا کردن جهان یکباره تعریف است
و این آن توشه است کآدم درون خاک خواهد برد
غنی باد از چنین مدفون‌ که سوگی نیست.
خاک؛ مدفن
عمرت درازا را چنان باشد که گویندت
تو ای گنجینه‌دار هر چه در گیتی
تو ای در سینه‌ات پاسدارِ دلبر، داده دل، معشوق، عاشق‌ها
تو را سوگند
نشانم ده چه در چنتینه‌ات داری.
تمنایم ز دنیا چیست جز بودن
سری از درکِ هر جنبنده‌ آکنده
دلی لبریز
نگاهی تا ابد پایا.
که می‌شد خصم را بر دل بگیری دوست؛
در این اقبال فرزانه
یکی هم دوست می‌دارم که او را دوست می‌دارم.


سید مهدی حاجی میرصادقی

تمام تو را

تمام تو را
پنهان کرده‌ام در چمدان احساسم
یادت را ، صدایت را ، چشمانت را
خاطراتت را و حتی نگاه مهربانت را
در دستانم گرفته ام
جان بظاهر شیرینم را
که ذره ذره تمام می‌شود
در بن بستی از انتظار و خیال
خودت بگو
مگر من چند نفرم
که هم باید به عشق تو
زنده بمانم
و هم در دنیای دردهای ناتمامم
بمیرم


فرحناز آقازاده

سهممان از باور ابهام است

سهممان از باور ابهام است
سرمان را لخت میکنیم برای بوسه های باور
قلبمان را عطش میکنیم برای رونق اثبات
و صورتمان را سرخ میکنیم برای شک های بی اساس
تنهایی را برمیگزینیم تا تورم آشفتگی مجنونان را پاک کنیم
تحلیل میکنیم عفونت حاصل از زبان سرخ را
و بهبودی افکار سربریده را تاب نداریم
راهمان جداست ازین انتهای موازی
به هم میرسیم اینبار برای ترک دیرینه عادت
عادت عاشقی و ترک دیار و ترک همه دلیل ها


مرتضی عباسی

آه..... ای الههٔ آبان

آه..... ای الههٔ آبان
از چشمِ نرگسم خون می چکد
در سبزه زار قحطی زده ام
از بیخ و بن کنده اند ریشه هایِ رویشم
رودها
به بسترِ خویش بیمارانند مبتلا به مرگ
قاصدکها
از شیونِ بیدهایِ تشنه تا خدا برده اند شکایت
چکاوکها
بی آوایِ باران به وجد نمی آیند با هیچ بهاری

گوئی
سینه ها به زنجیر کشیده اند نفس را
و سکوت کشته است فریاد را در کام
آری..... ای الههٔ آبان
دیگر
خوب نمی کند هیچ فصلی
زخمِ این فصلِ بی ترحم را
و از یاد نمی برد هیچ نوروزی
رنجِ این سالِ نحس را
مگر طغیانِ طوفندهٔ بارانت
بِشُوید حافظهٔ این خاک را
از تلخیِ فرجامِ این رویش


علیزمان خانمحمدی