تو اگر هستی
من چرا گم شده در خیالم
تو اگر بارانی
عطش خشک بیابان
چرا ماسیده بر لبانم
رنگ چشمانت راه گذار به ابادیست
راه توان از جانم روبودست
چرا رسیدم به نیمکت خالی
نیلوفر در زلال دستانت قد کشیدو شود مهتابی
چرا در آغوش بوته ای خشک رفت
پیچک صحرای
در خلوت تنهاییم هستی
همه جایی
در همهمی بودن ها
چرا.....
می روم به سمت تنهای
تو:هستی همین حالا.
نقش خیال می زنم از تو
پیدای نا پیدا
حسن گودرزی
حواست را بده به من
برای لحظه ای دیدن، شنیدن
دل سپردن به نوای غم
سخن هایم چه سرد و تلخ
شیرین و گرم
مثال قهوه ای بی قند
یا چای متنده ی بی رنگ
منم روزی مثال تو
نوای زمزه گر داشتم
برای دل کسی داشتم
گلی از گل ها داشتم
خیال دیگری داشتم
برای درد که شاید غم
کس و هم مونسی داشتم
ولی اینک که تنها
در شب تاریک
مثال کرم شبتابی
نگاهم سوی مهتابی
خیال و این دل سردم
شده سنگی
ندارد حال پیشین را
که زخم خورده
ورم کرده
طبیبم رفته در غربت
شنیدی جانم این قصه
حقیقت بوده و زین پس
منم تنها ترین تنهای تنهایی
منم تاریک ترین تاریکی ظلمت
سیده مریم موسوی فر
تاریکی یا روشنایی، کدامیک خوب و کدامیک بد است؟
نور بدون تاریکی چون جسد است
حسادت عامل کینه ها و نفرت هاست
پویایی و تلاش انسان به حسد است
قتل یکجا جنایت است
قتل جای دیگر حد است
درد و مرض تلخ و بغرنج است
فهم سلامتی در کنار درد است
بهشت جای سرسبزی و طراوت است
بهشت بدون جهنم سرد است
خالق را بدون مخلوق تعریف کن
خلقت برای عدل و حکمت باید است
خوب و بد نسبی است و هر چیز لازم است
اعتدال در هر چیز عین خرد است
هر چیز بی دیگری بی معنا است
هر مخلوق برای بودن تا ابد است
رضا حقی
نمیخوانند شعرم را، نمیبینند این جان را
نمیجویند در دلها نشان این غزلخوان را
نه شوری در دلشان جاری، نه چشمی سوی در دارند
به هر جا نغمهای خواندم، نشنیدند این جان را
چو خاکستر شوم فردا، ز جان دور و ز تن تنها
بگیرند این سخنهایم، بسازندش گلستان را
ولی این درد جانسوزم، که در وقت نفسدارد
نمیبینند این شعری، که میسوزاند این جان را
چرا باید که بعد از مرگ، کنند از من حدیث امروز؟
چرا این لحظه خاموشاند، چرا گم کرده میزان را؟
بیایید ای دلآگاهان، که این دم هست میخوانم
بخوانید از زبان دل، ببینید نور عرفان را
ندارم طاقت هجران، ندارم صبر این دوران
بیا ساقی که پر سازیم ز می، این جام حیران را
ابوفاضل اکبری
بودی مرا چون اختری در آسمان ها دیدمت
در عالم رویا تو را با عاشقی می چیدمت
دستانت از من دور بود این عاشقت مجبور بود
چون دزد شب رو من تو را از آسمان دزدیدمت
رویای شیرینم شدی دردم تو تسکینم شدی
شب بود و سیمینم شدی بر خاطرم تابیدمت
بر جان من جانان شدی ، ابرم توام باران شدی
شوقی در این چشمان شدی ، بر گونه ام باریدمت
من غرق رویایت بُدم محو تماشایت بُدم
هر بار زخمی می زدی هر بار می بخشیدمت
گویی خیالم خام بود ، این عاشقت ناکام بود
دردا نبودی آنکه من در آسمان می دیدمت
جانا دلت دریا نشد ، همرنگ این رویا نشد
با ما دمی شیدا نشد ، بیهوده می جوییدمت
بودی هنوزم اختری در آسمان دیگری
با آنکه دل بی تاب بود از چشم خود برچیدمت
با ما جفا کردی ببین ، تاوان آن را بعد از این
دیگر نمی بینم تو را ، آنگونه که می دیدمت
علی کسرائی