تو اگر هستی
من چرا گم شده در خیالم
تو اگر بارانی
عطش خشک بیابان
چرا ماسیده بر لبانم
رنگ چشمانت راه گذار به ابادیست
راه توان از جانم روبودست
چرا رسیدم به نیمکت خالی
نیلوفر در زلال دستانت قد کشیدو شود مهتابی
چرا در آغوش بوته ای خشک رفت
پیچک صحرای
در خلوت تنهاییم هستی
همه جایی
در همهمی بودن ها
چرا.....
می روم به سمت تنهای
تو:هستی همین حالا.
نقش خیال می زنم از تو
پیدای نا پیدا
حسن گودرزی
بگذار خیال کنم
رها کنم خود را ز عالم پندار
تا رسم به بی کرانه تو
باید در خلوته بی کس ام اعتکاف کنم
سوار بر سمندر خیال
از پهنه هستی عبور کنم
تا رسم به تجسم تکمیلت
پدیدارت کنم
آن جا میسر میشود فرصت
نادیده ام را دیدار کنم
حسن گودرزی