پیش از این اینگونه احوالم نبود

پیش از این اینگونه احوالم نبود
جریانم این چنین اینقدر نبود
من بودم خرسند و شاد و بی ریا
در تنم نیش زبان اینقدر نبود
در خیالم شوق پرواز داشتم
صیادان حریص اینقدر نبود
ذوق و شوقی کودکانه داشتم
کورکنان با کمان اینقدر نبود
مساله هایی که آمد چنین
مسخره پردازان اینقدر نبود
گوشه ای من بهر خود بنشستم
تیکه اندازان جمع اینقدر نبود
دل را من صادقانه داده ام
دلشکن های پلید اینقدر نبود
راز دل را من به هر که گفته ام
جارچیان بی صفت اینقدر نبود
من به هر که لطف می انگاشتم
آن نمک نشناسان اینقدر نبود
فکر می کردم که دوستانند زیاد
نارفیقان رفیق اینقدر نبود
حال فهمیدی چرا اینگونه ام؟
یاران خوب چرا بیشتر نبود؟


سیده مریم موسوی فر

هر وقت نمی بینم تو را

هر وقت نمی بینم تو را
در ذهن تجسم می کنم
آن روی زیبای تو را
بسیار تصور می کنم
در گوشه ی ذهنم فقط
با تو شادی می کنم
اما که من آیم برون
از ذهن رویایی خود
در کنج دیواری فقط
خود را تماشا می کنم

سیده مریم موسوی فر

طلوع شب غروب من است

طلوع شب غروب من است
من را در صبح جستجو کن

سیده مریم موسوی فر

حواست را بده به من

حواست را بده به من
برای لحظه ای دیدن، شنیدن
دل سپردن به نوای غم
سخن هایم چه سرد و تلخ
شیرین و گرم
مثال قهوه ای بی قند
یا چای متنده ی بی رنگ
منم روزی مثال تو

نوای زمزه گر داشتم
برای دل کسی داشتم
گلی از گل ها داشتم
خیال دیگری داشتم
برای درد که شاید غم
کس و هم مونسی داشتم
ولی اینک که تنها
در شب تاریک
مثال کرم شبتابی
نگاهم سوی مهتابی
خیال و این دل سردم
شده سنگی
ندارد حال پیشین را
که زخم خورده
ورم کرده
طبیبم رفته در غربت
شنیدی جانم این قصه
حقیقت بوده و زین پس
منم تنها ترین تنهای تنهایی
منم تاریک ترین تاریکی ظلمت


سیده مریم موسوی فر

وصالی گر رسد

وصالی گر رسد

وصال من و تو

خواب و خیالی

خیال من و تو

قدم هایمان

زیر باران من و تو

عشق کجاست؟

آغوش من و تو

سیده مریم موسوی فر