جـواهـر ، دُرّ ، طَــلا ، یـاقــوت و المـاسـی عـزیـزم

جـواهـر ،
 دُرّ ، طَــلا ،
         یـاقــوت
               و المـاسـی عـزیـزم

شبیــهِ
    شعـــرِ
          مـــن ،
     لبـریـز احسـاسـی عـزیـزم

شما را از قصیده ، از غزلها آفریدند...

لطیفـی ...
خوشگلـی ...
نـَرمـــی و حَســاســی عـزیـزم ...


امین کرمانی اول

من دست تورا از دست دادم، شکستم

من دست تورا از دست دادم، شکستم
من در پی پیدا شدنت در خودم هستم
من صبح و عشا، دست به دعا تا که بیایی
من گشتم و آخر ز همه ویران گشتم
حالا که در این گوشه ی عالم تک و تنهام
راهی شده ام سمت تو چون عاشقت هستم
من با من پنج سال قدیم غریبه ام هان
من شبیه تو گشتم و من باب همین عاشقت هستم
تو از من داغان شکست خورده، چه ساختی؟
من در پی شبهه تو شدن عزیز گشتم
من بوی تنم، رخت و لباس و پیرهنم هرچه که دارم
از توست که من در پی مثل تو شدن عفیف گشتم
من شدم کافر که بت کرده تورا تا بپرستت
من پرستیدمتو دل به لب و چشم تو بستم
من به آغوش کشیدم تن خودرا در نبودت
آخر از باب همین بود که من مثل تو گشتم
من شبیهت شده ام، عطر تنم عطر تن توست
تو عزیزم شدی و رفتی و من نابود گشتم

حدیث اسماعیلی

هبوط کرد

هبوط کرد
سیب ِ اغواگر در دامان ِ باورم

نشخوار کردند
ذهن ِ خسته ام را
موشهای اضطراب

جیغِ بنفش
پا بر گلویم فشرد

بی صدا در خود شکستم
روان نژندی پادتن ندارد


محبوبه فراشاهی

مثل ماهی شده ام حافظه ام کوتاه است

مثل ماهی شده ام حافظه ام کوتاه است
روی لب های تو لبخند ولی من آه است
سرنوشتم شده چون یوسف کنعانی ها
و به یعقوب نگویید مسیرم چاه است
به کجا میبری ام دورترین نزدیکم ؟
قصه مان قصه ی اندوه پلنگ و ماه است
کی سراغ از من درمانده گرفتی وقتی ؟
حال و احوال مرا مرغ سحر آگاه است
تو که از عشق حذر داشته ای پرسیدی ؟
غم هجران ، برای چه کسی جانکاه است؟

سخت در حال تکاپو و تلاشم همچون ...
رعیتی که نگران خشم شاهنشاه است
میرسم من به تو در گوشه ای از تاریخم
میرسم من به تو هرچند کمی بیراه است

در خلوت و سکوت

در خلوت و سکوت
در کوچه های شب زده ذهن
در ابتدای فیلم نامه ی خودت
در جستجوی رفتن از این حس خستگی
در لا به لای ثانیه هایت خراب تر
خاموش می شوی
و نا گهان
استارت می خورد
نفست تازه می شود
گویی طلوع کرد افتاب
از صبح و از سحر
و برایت آورد ارمغان
از جنس نور و گرمی مطلوب
یک نامه از سمت خدایی که شاهد است
این سالها
در حبس و انفرادی این تن اسیر بوده ای
اکنون هنوز هم
در آرزوی آمدن دوست
تا در آغوش خودش دعوتت کند
سر را به روی شانه های عشق می نهی
لبخند می زنی
پاییز می رود و
این سردی هوای زمستان همیشه نیست
یک روز می رسد بهار قشنگ و ناز
اینجا هنوز خاک نشد پیر و بی ثمر
ابستن از دانه های نوبت دیگر
یک فصل مانده است
که تو هم شاه می شوی
آگاه می شوی
لبریز از تبسم و همراه می شوی
در شهر نور افشانی جشن
فریاد شور و شوق بر پا شود چنان
بازار های عاشقی هم گرم می شود
دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز عشق است
نه گدایی مفلوک بی پناه
حال و هوای دیگری جاری شود
جای رنگ سیاه و اه و همه اشک و غم
پر می شود احساس ناب و شادی و لبخند مستمر
باید رها شد از تمام پیچ و تاب ها
یک راست رفت سراغ دست پر یک دوست
حواله های دلبرانه ای دارد برای تو

بهداد ذاکریان