به چنان غمی نشستم که ندیده است جهانی
به فراغی من دچارم، که ندیده است حیاتی
از غمت آتش گرفتم، سوختم، ماتم گرفتم
من ندارم صبر ایوب، تو چنین دور چرایی؟
باغبونم برده از یاد، سوختم تنهایی در باغ
آتش از ریشه بسوزان، چه بسا بوَد رهایی
نوش دارو بعد سهراب، خان هفتم باخت لیلات
بی سلاح بودم تو اما، با دو چشمت رو به مایی
فکر کردم عزم راسخ بس بوَد در جنگ با تو
کور دل بودم عزیزم، تو چنین سنگ چرایی؟
سنگ هایی که شکستم، تو چرا بستی به پایم؟
به خیال خود که رفتی؟ تو هنوز در قلب مایی
شیرین زهر تر از زهر، تو چرا قلب نداری؟
من که خوردم سم عشقت،تو برو، شاد بمانی
حدیث اسماعیلی
من دست تورا از دست دادم، شکستم
من در پی پیدا شدنت در خودم هستم
من صبح و عشا، دست به دعا تا که بیایی
من گشتم و آخر ز همه ویران گشتم
حالا که در این گوشه ی عالم تک و تنهام
راهی شده ام سمت تو چون عاشقت هستم
من با من پنج سال قدیم غریبه ام هان
من شبیه تو گشتم و من باب همین عاشقت هستم
تو از من داغان شکست خورده، چه ساختی؟
من در پی شبهه تو شدن عزیز گشتم
من بوی تنم، رخت و لباس و پیرهنم هرچه که دارم
از توست که من در پی مثل تو شدن عفیف گشتم
من شدم کافر که بت کرده تورا تا بپرستت
من پرستیدمتو دل به لب و چشم تو بستم
من به آغوش کشیدم تن خودرا در نبودت
آخر از باب همین بود که من مثل تو گشتم
من شبیهت شده ام، عطر تنم عطر تن توست
تو عزیزم شدی و رفتی و من نابود گشتم
حدیث اسماعیلی
زندگی تلخی و شیرینی بسیار دارد
هر نفس سوز و گهی گرمی اندک دارد
زندگی زشت و پلید است گهی نورانی
زندگی درد و غم و چَشمان پر خون دارد
زندگی تاریکی است، زندگی تنهایی است
زندگی قوم و رفیق و دل عریان دارد
زندگی هر دو سه صد گریه گهی خوشحالیست
زندگی در پی هر خنده شکستن دارد
موج خنده،درد و گریه نیست برابر در زمین
آدمی با آدمی توفیرِ بسیار دارد
چه کسی میداند؟ چه بسا این دنیا
دوزخی است که در آن درد،جرْیان دارد
عمرمان محدود است، دردمان بی پایان
زندگی لاجرم از درد جریان دارد
حدیث اسماعیلی
چه کردی تو با این قلب خسته
منم لیلای بال و پر شکسته
شدم خسته منه مخمور عاشق
ازین زخمی که بر قلبم نشسته
غزل هایی که بوی خون گرفته
پر پروانه ام به آتش نشسته
چه شد این شد ته عشق تو باما
چه بود غایت جز این قلب شکسته
ببین با اعتماد من چه کردی
جهانم بی تو شد از هم گسسته
ببین یا رب زده آتش به جانم
پرم بشکسته و از لانه جسته
ولی مارا نباید هیچ ملالی
که دل را بر دل یارش بسته
عجب حکمی، عجب عدلی و انصاف
نباشد یار در این قلب شکسته
دلم طاقت ندارد این چه جبری است؟
چرا هیچش شد بهر این دل خسته
حدیث اسماعیلی