خودش هست

خودش هست
شناختمش آشنا ست
او با ناز خرامان می آید
رهگذر در غبار
همچون پرستوی مهاجر
به آشیانه قدیمی خودش برگشته

روی دل نشسته پر پرواز
جای نیکو رفته مرغ عشق
زبان ز ترانه باز کرده
معشوق دل خسته
در پشت این غبار تو را دیدم
راه در مه فرو رفته
نقاب سفید زده پاییز زرد
شب طولانی در پیش است

گرمی حضورت بر سردی روزگار
غلبه کرده ای نگار رهگذر در غبار
پشت این پنجره رو به چشمانت
دلی با باری از غم
در انتظارت نشسته
بیا و آسمان را روشن کن
ز نور روی ماه منیرت

بس است این نمایش تاثر برانگیز
تبسم خورشید زیباست
در این دیدار پایانی

حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد