درهم پیچیده شدم
گویی پیله ی تنهایی من
حکایت قصه هزار و یک شب است
هر نکته بگویم
رازی در خود دارد
همچون پرستوی مهاجر
بدنبال آشیانه گمشده اش است
نبودنم و گوشه نشینی من
نه از تارک دنیا شدن است
از بی مهری زمانه
با گل شقایق است
سرخی آن دگر ارغوانی شده
انگار همه فصول سال
برایش پاییز است
ساز تا کوک من
نه از ننواختن است
از شکایت دل ناساز من
با روزگار غریب و بی مهر
دوران سردی آغوش آغاز شده است
چنان در پیله ی تنهایی خودم
تنیده ام ، گویی از ازل
در کنج آن عزلت گزیده بودم
کسی نیست به دیدارم بیاید؟
شاید طلوع خورشید
را دیگر نبینم
جرس بردارید
دف زنید
دستار بر پا زنید
نگار من شاید بشنود
که لیلی از کوچه مجنون
گذر خواهد کرد
تار و پود لانه تنهایی ام
از هم خواهد گسست
پای درنگ دگر ندارم
مست و مدهوش
زلف پریشان
جامه دریدم
من به مسلخ
عشق راهی ام
آخر این شب سیه من
سپید خواهد شد ؟
شاید او به دیدارم آمده
اما من در خواب بی خبری بودم
باز به انتظار خواهم نشست
شاید یکبار شیرین
به کلبه من مهمان شود
حسین رسومی