من که دارم آن خدای آفتاب
از سیاهی شب و تاری چه تاب
گر به صحرایی ببینم من سراب
چون خدایم اوست آن کاریز آب
یا به صحرایی دگر تفتیده خاک
پاره ابری ازوهان وقت خواب
یا اگر در سیل و گردابی میان
او خودش باشد کمند زیر آب
آه اگر در به دلی بر روی ربش بسته باد
پیریش زود آید و در حسرتش باشد شباب
همچو وقتی با همه آل و عیال
او تک و تنها نه آرامش نه خواب
وای اگر در هر دلی نبود خدا
چنگ شادی در کفش گردد رباب
ای خدایم در به این مسکین دل باز است و باز
تا به وقت آمدن از شوق تو چشمم پر آب
غلامرضا مشهدی ایوز