به چنان غمی نشستم که ندیده است جهانی

به چنان غمی نشستم که ندیده است جهانی
به فراغی من دچارم، که ندیده است حیاتی

از غمت آتش گرفتم، سوختم، ماتم گرفتم
من ندارم صبر ایوب، تو چنین دور چرایی؟

باغبونم برده از یاد، سوختم تنهایی در باغ
آتش از ریشه بسوزان، چه بسا بوَد رهایی

نوش دارو بعد سهراب، خان هفتم باخت لیلات
بی سلاح بودم تو اما، با دو چشمت رو به مایی

فکر کردم عزم راسخ بس بوَد در جنگ با تو
کور دل بودم عزیزم، تو چنین سنگ چرایی؟

سنگ هایی که شکستم، تو چرا بستی به پایم؟
به خیال خود که رفتی؟ تو هنوز در قلب مایی

شیرین زهر تر از زهر، تو چرا قلب نداری؟
من که خوردم سم عشقت،تو برو، شاد بمانی

حدیث اسماعیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد