یک سرو غریب است در جنگل مازو
در گوشه ی عزلت با خاک کند خو
آن شاخه ی خشکش یادآور غفلت
از فراق باران در اندوه و محنت
سرو دلتنگ باران ،خاک در عهد و پیمان
سرو با خود غریبه،خاک به او دهد جان
سرو در خاطراتش با باران اجین است
خاک هم در خیالش درعشقِ برین است
سرو محتاج خاک است در حسرت باران
خاک با بی نیازی به سرو میدهد جان
این عشق چه دردیست بر دلها نشیند؟
خاک عاشق سرو است،سرو عاشق باران
میترا هوشیار جاوید