یک سرو غریب است در جنگل مازو

یک سرو غریب است در جنگل مازو
در گوشه ی عزلت با خاک کند خو
آن شاخه ی خشکش یادآور غفلت
از فراق باران در اندوه و محنت
سرو دلتنگ باران ،خاک در عهد و پیمان
سرو با خود غریبه،خاک به او دهد جان
سرو در خاطراتش با باران اجین است
خاک هم در خیالش درعشقِ برین است

سرو محتاج خاک است در حسرت باران
خاک با بی نیازی به سرو می‌دهد جان
این عشق چه دردیست بر دلها نشیند؟
خاک عاشق سرو است،سرو عاشق باران

میترا هوشیار جاوید

در کنارش خوشی اندک و غم بسیار است

در کنارش خوشی اندک و غم بسیار است
خنده یک لحظه ولی رنج چنان جویبار است
بی حضورش نشود خرم و خوشحال باشی
هر گهم هست کنارت ، حال عقلت زار است
در صدایش ، نگاهش تو فقط محکومی
داغ بر دل نشیند، حرف زدن دشوار است
تو دچار جنگ میان دل و عقلت شده ای
نه روی پیش، نه روی پس حال قلبت زار است

شایدم در گمانت تو مقصر باشی
نه گرانمایه‌ی ارجمند انتخابت خوار است

میترا هوشیار جاوید