هشیاری‌ام را

هشیاری‌ام را
در بازار خرده‌فروشانِ وهم رها کردم،
در کوچه‌های نادانی،
با دستانی از جنس تردید،
چانه زدم با سایه‌هایی که بویی از بیداری نبرده بودند.
به بهای کشف آنچه در من خفته بود.

اما از ژرفای شب، صدایی برخاست،
چون فریادی از گلویی فراموش‌شده:
کجا می‌روی؟
بی‌منطق، بی‌چراغ،
چگونه دریا را بی‌آنکه موج را بشناسی، شنا می‌کنی؟
چگونه در شب بی‌ستاره،
در جستجوی افق، بی‌دست به نور؟
چگونه در ظلمت،
بی‌آنکه مشعلی بر دوش کشی،
ره می‌جویی؟

دل به دریا زدم،
اما نه، نه من،
قلبی بود که مرا می‌برد،
دست‌هایی بیگانه،
گامی که از آنِ من نبود.
چون پرنده‌ای در بندِ توفان.

ناگهان، ضربانی، خروشی،
قلبم تپید، تندتر از همیشه،
گویی رازی در پسِ پرده،
گم‌گشته‌ای در مسیر،
خواب‌زده‌ای در میانِ کابوس.

چیزی ناهماهنگ بود،
جهانی که بی‌چشمِ بیدار،
ره به جایی نمی‌برد.

چگونه می‌توان در دل شب،
چشم‌های بسته را به سنگلاخ‌ها گشود؟
چگونه می‌توان دریا را،
بی‌آنکه موج را شناخت، شنا کرد؟
چگونه می‌توان در دل طوفان،
گوش به آواز باد سپرد؟
چگونه می‌توان بی‌دل،
طعمِ اشتیاق را چشید؟

نجوای قلبم، چشمانم شد،
راه را از سکوت آموختم،
از سایه‌ها پرسیدم،
و در نور، پاسخ گرفتم.

و من، بازگشتم،
با هشیاری که دیگر،
نه در بازار بود،
نه در حراج،
که در جانم،
چون مشعلی در نیمه‌شبِ جهان.

زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد