من اگر دل داده ام باید که دلداری کنم
از برایت در جهان پیوسته غمخواری کنم
روز و شب این خانه را بایدکنم ماتم سرا
اشگ بریزم بهر وصلت گریه و زاری کنم
گاه چنین پندارمت شیرین رویا ها توئی
نقش رویت روی بیستون نقشبرداری کنم
گاه چو مجنون در دل صحرا به زیر اسمان
شکوه از لیلی گله از خویش ز ناچاری کنم
یا بشینم چون کرم در گوشه ای با اه و زار
در خیال وصل ان اصلی لحظه شماری کنم
خاطر تلخیست برای عاشقان بی وصال
ای خدای من بگو تا من چه رفتاری کنم
یادم است روزی مرا شیدا دلی گفتا رفیق
عاشقم اما نمیدانم چون خواستگاری کنم
قاسم بهزادپور