در شام ترین شامگاهان
با گامهایی مردد و لرزان،
تا نزدیکی دوراهی خانه رفته بود
غوغای بازار مسگری در سرش
نفرین به بیداد زمانه ورد لبش
شرمسار از اندیشه نگاه عزیزان،
به تهی دستان تهی تر از هر شبش
گامی واپس کشید و قدم به راهی نهاد،
که هرگز نرفته بود
نادر صفریان