روزی میآید که آتش، خاکسـتری اسـت بیخاطره.
جاری نمیشـود خون از رگهای خیال؛
سـکوتِ بیپایانِ عشـق، سـنگینی میکند بر نفسها.
و زندگی، قصهای اسـت بیروایت
پارهای از شـب که صبحی در پسِ پلکِ آن نیسـت.
آنچه میماند، فریادی اسـت بیصدا در گلوگاهِ زمان.
تراژدی، پوسـت میاندازد بر اسـتخوانهای تو
و تو میپذیری که زیسـتن، شـکسـتنِ قفسـی اسـت بیپرنده.
حتی عادت
انگار زنجیری اسـت که زنگارِ آن را به جان میخری.
نه برای کسـی، نه برای چیزی…
فقط سـایۀ مردنی که بر دیوار میلغزد
و تو بیآنکه فریادش کنی،
اندیشـهات را میبافی به تارِ نخِ سـقوط
تنها معنایی که از آسـمانِ خالی به دامت میافتد:
مردن، شـاید آخرین واژهای اسـت که میتوان سـرود.
وحید امنیتپرست