در آیینۀ نگاهت، چشـمان خویش را میجویم.
پرندهای که از آسـمانِ مردمکهایت میگذرد،
بال میشـکند و در سـایۀ سـکوت تو آواز میخواند.
هر برخورد نگاه، دری اسـت به هزاران جهانِ ناسـاخته:
من و تو، و فاصلهای که چون رودی از نور میرقصد،
خود را در آینههای بیکرانِ بودن گم میکند.
چه کیمیایی اسـت این؟
که خاکِ دیدگانم را به سـتاره میدوزد،
و هر بار که به تو مینگرم،
خویش را در آتشِ آبهای نگاهت میشـویم…
شـاید اینجا، در مرزِ ناپیدای «من» و «تو»،
چشـمها فقط بهانهاند،
پروازی از خاطره تا ابدیت،
که در هر پرواز، بالهایش را به باد میسـپارد.
و من،
بیآنکه بدانم کدام سـو خواهد رفت،
در هر نشـانی از تو، ردِّپایی از خویش مییابم:
آیینهای که از شـکسـتن نمیهراسـد،
چون هر تکهاش هنوز پرتوی از تو را در خود میکشـد…
وحید امنیتپرست