صبر کن
لااقل کمی آرامتر برو
بگذار حس و حال گذشته کمی به سراغت بیاید
بگذار ذهنت کمی از گذشتههای دور
میوه خاطرهها را بردارد
شاید از من
خندهای
نگاهی
حرف عاشقانهای را به یادت بیاورد
شاید نسیمی از روبرویت گذر کند
عطری
بوی نم بارانی را به تو برساند
میشنوی؟؟
حرفهایم در گذشته مانده
اما فریاد میزند
تورا میخواند
اندکی صبور باش
بگذار حس و حال روزهای گذشته
چون بختک به جانت بیوفتد
شاید مرا به یاد بیاوری
مگر این فراموشی
مگر این رفتن
چه وعدهای به تو داده
که انقدر سراسیمه قدمهایت را به سوی خودش میکشاند
بخدا که رفتن چاره نیست
بمان و به یاد بیاور
مرا......
تورا.....
و با هم بودنهایمان را...
ای کاش خسته شوی
خستهتر از روزهایی که نگفتی
اما از چهرهات نمایان بود
کاش به یاد داشتی...
کاش...
حامد زکیان
تاریک شد جهانِ من ، قلبی شکست با رفتنت
قتلگاهِ آرزویِ من افسونِ نامت گشته است
در معبدِ تنهاییِ سنگفرش شده از سایه ها
بر تار و پودِ روحِ من نفرینِ مویت مانده است
مرگِ سکوت ، دیگر که نیست آرامِ قلبِ بی پناه
بگذار در شعرهایِ خود ، همبسترِ یادت شوم
هر موج از تلاطمِ دریایِ روحم یک حضور
تکرار میکنم تو را ، طوفانِ چشمانت شوم
تالارِ آیینه مرا از لمسِ تصویر رانده است
تنها تویی ، تصویرِ توست بر چهره یِ معنایِ من
یک گامِ دیگر . لمسِ تو ، من را نترسان از هبوط
آنجا که تصویری نبود ، عاشق شدست چشمانِ من
سپیده یِ سرخْ جرعه ریز از خونِ خورشید بر زمین
موعودِ قصه هایِ شب چون شعر از میگریخت
یک جرعه یِ دیگر در این دامانِ خلسه یِ سکوت
افسانه ها ، لبهایِ من از بوسه یِ معنا گریخت
شاید نخستین وحی را در معبدِ موهایِ تو
خدایِ لذت از لبِ روحِ نوازش خوانده است
بکارتِ احساسِ من لبریز از آغوشِ توست
شاید در آغازْ شاعری نام تو را میخوانده است
شه بیتِ تاریکِ غزل ، دامن کشان از سکرِ یاس
در سایه سارِ دامنت ماوا گرفت باران راز
من را ندیدی من تو را در قلب پنهان کرده ام
در این فراسو نور توست ، لبریز از مرگِ هراس
نیما ولی زاده
از یاد رفته ایم و کسی یادمان نکرد
دلخوش به خنده ایم و یکی شادمان نکرد
ویران سرای حسرت یک بوسه ایم و او
از بم گذشت و قلعه ی آباد مان نکرد
مرفین به چشم قهوه ای اش موج میزند
اما نظر به این دل معتاد مان نکرد
همزاد درد و همنفس غصه ایم و... حیف
فکری به حال مرهم همزاد مان نکرد
گوش جهان که کر شده از ناله های ما
آخر چگونه گوش به فریاد مان، نکرد؟
قلب قفس به حال دل تنگ مان نسوخت
شکر خدا، از عشق خود آزاد مان نکرد
علی ابرکان
آدمی چون تکه چوبی کوچک است
غوطه وردرجویباری پرخروش
درمسیرش هم طبیعت هم سراب
هم هزاران صحنه زیبا وخوب
هم هزاران صحنه زشت وخراب
می جهد بالا و پایین بیشما ر
می رود تا ا نتهای جویبا ر
درشتاب است تکه چوب آدمی..............
راه د ریا را فراموش کرده است
گاه درگرداب می گرد د فرو
دست گرداب می فشارد ش گلو
گاهی هم دربرکه ای دارد پسند
شاخ وبرگها مانع او می شوند
می برند دستی بسویش هرزمان
قصد او کرد ند شاید بی گما ن
می جهد چون چله ی تیروکمان
روبه دریا می رود باشوق رود
راه برگشتی ندارد درمسیر
پیش رو راهیست د شوارازکویر
دستی او را پیش می راند جلو
در وجو د ش بازمی گوید برو
آ د می چون تکه چوبی کوچک است
غوطه وردرجویبارزندگی
گا هی دریا را فراموش می کند
بین امواج و فشار زند گی
کمال مومیوند