سنگ غیر از به در بسته نیایه چه کُنُم
خو به چشمای موی خسته نیایه چه کنم
لب دریا غم لیلا هرم شرجی هوا
غصه جز در دل اشکسته نیایه چه کنم
همچو ماهی که به گرگور بیفتد بی فکر
تُو خورد دور خودش رسته نیایه چه کنم
ناخدا دست بجنبان دل و دینم ، هی وای
مرکب عشق که آهسته نیایه چه کنم
شده بی تاب دلم تا که ببینم رخ او
خبرش هفته ی تا هفته نیایه چه کنم
شعر میگوم که از بار دلوم کم بکنوم
شرح چشماااش که بنوشته نیایه چه کنم
حال من سنج و دمام است که کوبد به دلُم
نی انبان به لبُم هشته نیایه چه کنم
خط فرستاده دلش سی ما نبوده هرگز
کاری از ای بخت برگشته نیایه چه کنم
همه دلبر شده اند شعر و غزل میخوانند
ِِلذتش بر موی دلخسته نیایه چه کنم
میشه یک شو بِرُم تا ته دریا و خودم گم بکنم ؟
مرگ هم بر من آشفته نیایه چه کنم؟
فرزانه پورهادی
در لطافت زیست
لقمه ای عشق است
خنکای فرح بخش تماشایت
ای سر گله ی آهوان
بیا سماع کنیم
که گویی
در دلم پیچکی شده ای
و بر آستانت
پلنگی که منم
به چنگم زهر میریزم از جهل
مشتاق سماعم
بیا
سماع کنیم
که در ملکوت گرگی نیست
که زوزه بر منظره ی ساحل تو کشد
و بین دو چراغ
یکی
روشن بماند و من مستی خامش
دهان باز کن ای ذات
که در آوای درون
مجالی ست مکتوم و رو به رویداد وقوع
بیا سماع کنیم
که چشم
در تاریکی عادت به دیدن کرد
و در این رقص
حیاتی ست
که دست از نت تار و پودت
بر نمی دارد
قلبم سایه گرفته بیا
بیا سماع کنیم
که من
برای نجوای با تو محیای حادثه ام
و در
خوشه ی فقد هربت الیک
تیره ترین مویز باغم
و
بر شاخه ی
تو
لانه کرده ام ناشا تا که از ناله ی بلبل
تو پریشانی شوی و ، این نخل وفا
بر و باری بدهد
و شوم
ساکن تو
دل نگه دار خردمند
که از خاک
به افلاک
سفر طولانی ست
گل سرخی شده ای و دامنش
لاله فقط می چیند
نق نزن
ساکت شو
راه برو
دل در آویز و رها کن
چو رسی می افتی
فرهاد بیداری
من و نایِ نی و باران، شکوهِ مهرِ بیپایان
صفایِ شعرِ نیما و حضورِ دلبرِ جانان
رها کن رسمِ دنیا را، مگیر از عاشقان لبخند
بنوش از ساغر هستی، برو در باغ و هر بستان
بهار و سبزه و باران، به شادی میدهد فرمان
بیا با ما بزن جامی، که غم دیگر ندارد جان
بهار آمد، نسیم آورد، همراهش عطرِ روی یار
شکوفا شد همه گلها، شکفته عشق بیپایان
اگرچه رنجِ دوران را، ندیده چشمِ بیتابت
ولیکن نور میپاشد، نگاهت بر دلِ ویران
تو را در شعر میجویم، تو را در اشک میبینم
تو باشی، حالِ دل خوشتر، جهان روشنتر از باران
ببین، اقبال ز وصلِ یار و جامِ می سخن دارد
که با هر جرعه میروید، گل امید در بستان
احمد برزگری