بر سنگفرش روزگار نامی پیداست،

بر سنگفرش روزگار
نامی پیداست،
نه از زبان که از فرسایش،
نه از افتخار که از فراموشی.

زمینی خمیده،
با آغوشی بی‌مرز
فریاد کشید
بی‌صدا؛
نه خصمانه،
که چون مادری
که فرزندش را
در تاریکیِ خویش گم کرده.

گفت:
تو را ناظرم،
بر هر گامی که برداشتی
بی آن‌که بدانی
برداشته شدی.
بر هر نفسی که کشیدی
بی‌آن‌که بفهمی
که از که گرفته‌ای.

شاهدم
بر آنچه روا داشتی
نه بر من،
که بر خود؛
بر آن تکه‌ی بی‌دفاع از هستی
که طبیعت‌اش خواندید
و تملکش کردید.

لرزیدم...
نه چون درختی در باد،
که چون اندیشه‌ای
در آستانه‌ی بیداری.

چه کرده‌ام؟
که چنین از درون
درز برداشتم،
که تار و پودم
گسیخت
بی آن‌که دستی به من خورده باشد.

سکوت زمین،
نه عتاب بود،
نه بخشش؛
بل نگاهی بود
که در آن می‌توانستی
خویش را ببینی.

و من،
می‌نگرم
به خاک،
نه به چشم تسخیر
بل به چشم پیوند.

اینجا،
آغاز فهم است؛
آنجا که ویرانی
نه پایان،
که در استتارِ خویش،
امکانِ تازه‌ای‌ست
برای زیستن
در آشتی.


زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد