بیا که قافله عمرمان سر آمده است
خزانم در پی بهارم چوباد آمده است
بیا که با رفتنت شادی ندید دگر دل ما
غم نیز زین حال ما به ستوه آمده است
بیا که دل را نو نوا کنیم باز من و تو
چراغانی کنیم کوی که جان آمده است
بیا که بزم وسوری دهم بهر این آمدن
به مطرب گویم سازی بزن یار آمده است
بیا و پایان ده فراق این یعقوب بینوا
چنانی که یوسف به کنعان آمده است
بیا وتو روشن کن کلبه ی محزون ما را
همچو شبی که رفته وسحر آمده است
بیا تا شور و حال و امیدی به ما هست
چه سودم آیی که جان به لب آمده است
بیا که شاید باشداین جمعه ی اخرمان
شایدفردا گویند آن منجی آمده است
بیا وبمان که دل کم آورده زین جدایی
که گویند این بار برای وصل آمده است
داودچراغعلی