تو خاموشی، لیک نه از بی‌صدایی

تو خاموشی، لیک نه از بی‌صدایی
تو جویای جانی در این ماجرایی
صدایی نهفته در اعماق شب
که فریاد می‌خواند بی‌هیچ نوایی

نه مُردی، نه رفتی، نه افتاده‌ای
تو از جنس دردی، ز دریا سرایی
ز زخم زمان، پیکرت پر شدست
ولی همچو رؤیا، سبک‌بال رَستی

چه دانند آنان ز راز سکوتت؟
چه فهمند از سود مشت فروبسته‌ات؟
صدایت، ترنمی‌ست بی‌کلام
که می‌لرزاند دیوار ایام

تو در عمق خویش، ریشه افکنده‌ای
زمین را چشیدی، فلک را شناخته‌ای
ز هر خستگی، پرگشاتر شدی
ز خاموشی خویش، سخنور شدی

اگر لب نگشودی، فریاد نکردی
نشان شکست تو نبود این سکوت
تو با هر تپش، شعر نو آفریدی
ز سینه برآوردی آتش به قوت

نهانی چو آتش، زلالی چو آب
تو فریاد خاموش شب‌های خواب
تو آن دختری، که در هم شکست
جهانی، و با زخم، لبخند بست

اگر بار دنیا بر دوشت نشست
تو از سنگ، پل‌های نور آفریدی
اگر خنده را از لبت ربودند
تو لبخند را در دلت پروریدی

صدای تو خاموش نیست، خواب نیست
که از گونه‌ای دیگر است و ناب است
تو خورشید پنهان نیمه‌شبی
تو فریاد خاموش رهگذری

مترس از شکوفاییِ بی‌صدا
مترس از صدایی که آرام شد
تو افسانه‌ای جاودان در نسیم
که هرگز نمیرد، که هرگز نرود.


سارینا رضوانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد